«زندگی اتّکالی یا آویزانیِ شخصیت»
دانشآموز دوم دبیرستان رشته ی علوم انسانی بودم، با معاون فرهنگی مدرسه که فرد فاضلی بود1، کلاس قرآن (قرائت و مفاهیم) داشتیم. این کلاس، نخستین زنگ درسی در روز –به گمانم- دوشنبه بود. جلسهای از جلسهها، ایشان وارد کلاس شده و با اشاره به قرآنهای در دست بچّهها –که هر جلسه، پیش از آمدن دبیر، از نمازخانه به کلاس منتقل میشد و غالباً با خطّ عثمانطه و طبعاً صفحات یکسان بود،- نام سوره و شمارهی آیهی مربوط به درس آن روز را اعلام کردند. ما شروع به همهمه و پرسیدن صفحهی سوره و آیهی مورد نظر از هم کرده و از جستوجوی خودمحور اجتناب نمودیم.
من که در ردیف دوم نشسته بودم...
من که در ردیف دوم نشسته بودم، ناگه دیدم استاد عصبانی شده و با صدای بلندی نارضایتیشان را از کار ما نشان داده و حدود یک ربع –و به نقلی نیم ساعت- به توضیح نکته و تذکّری پرداختند که موضوع این نگاره است. آن روز من و دیگر دوستان تعجّب کردیم که این مسئله گرچه سخنی است صحیح، ولی چه حاجت به این همه عصبانیت و گرفتن وقت کلاس؟! تا مشرّف به دیدار سخنی از حضرت صادق شدم که به محمّد بن مسلم نامی فرمودهاند: «یَا مُحَمَّد! لَوْ یَعْلَمُ السَّائِلُ مَا فِی الْمَسْأَلَةِ، مَا سَأَلَ أَحَدٌ أَحَداً»2؛ محمّد! اگر درخواست کننده مىدانست در «درخواست» چه چیز است (ماهیتش چیست و چه نتایجی در بر دارد)، احدی از دیگری، درخواستی نمیکرد!
گاهی افراد بنا به نوع تفکّرشان، یا تجربههایی که در زندگی داشته اند، روی خصلتی از خصائل مختلف اخلاقی تاکید ویژه دارند و به توصیهی نکتهای خاص معروف اند. یکی دیگر از اساتید فاضل همان دوران دبیرستان3 توصیهای مخصوص داشت؛ غالباً این نکته را تذکّر میداد که «مواظب باش شخصیّت آویزون نداشته باشی! در کارها و زندگی، مدام آویزون این و اون نباشی!» و این تعبیر جالبانگیزناکِ4 «شخصیّت آویزان»، پیوسته برایم جالب و محلّ تامّل بود، تا با اصطلاح علمیتر آن آشنا شدم؛ «زندگی اتّکالی». اتّکال که در اصل واژهای تازی است از ریشهی (وکل)، به معنای متّکی بودن و اتّکا داشتن5 که داخل زبان فارسی گشته و گهگاه در همان معنا –کار خود را به کسی واگذاشتن-6 استفاده میشود. این واژه حاکی از نوعی وابستگی است که میتواند از نوعِ مثبت و به معنای توکّل به ملجئی الهی باشد، و یا از گونهای منفی و نوعی وابستگی ناشی از تنبلی باشد. علّامه طباطبایی در مورد این خصلت میگوید:
«زندگى اتکالى یعنى به امید و پشتیبانى دیگران زیستن، در حقیقت از دست دادن افتخار انسانى و شرافت استقلال و آزادى و منشأ همه گونه بزه و زشتکاریهاى اجتماعى است که از خوارى و پستى سرچشمه مىگیرد. کسی که به امید دیگران نشسته، چشم به دست این و آن مىدوزد، در حقیقت اراده و شعور خود را در این راه مىفروشد، باید تملّق کند؛ باید هر چه بخواهند و بگویند (حق یا باطل؛ زشت یا زیبا) انجام دهد. به هر عار و ننگى تن در دهد، بیگانه پرستى نماید، به هر ستم و ناروائى راضى شود، و بالاخره همه حدود و مقرّرات انسانى را به هیچ شمرد. «سؤال» (هر گونه درخواست علمی یا عملی) در غیر حال ضرورت در اسلام حرام است7 و مساعدت مالى فقرا که جزء مقررات اسلامى است، تنها شامل حال فقیرانى است که مزد کارشان با مخارجشان برابرى نمىکند یا از کار بازماندهاند و نیازمند واقعی هستند.»8
و البتّه خود ایشان هم در تجربههای تحصیلی خود، استقلالگرا و غیراتّکالی بوده است، چنان که در خاطرات خود میگوید:
«...بسیار میشد (به ویژه در بهار و تابستان) که شب را تا طلوع آفتاب به مطالعه میگذراندم و همیشه درس فردا شب را پیش مطالعه میکردم، اگر اشکالی پیش میآمد با هر خودکشی بود حل مینمودم، وقتی که به درس حضور مییافتم از آنچه استاد میگفت قبلاً روشن بودم، هرگز اشکال و اشتباه درس را پیش استاد نبردهام.»9
آنچه در این باب عموماً به عنوان دلیل منفی بودن وابستگی بیان میشود، این است که درخواست از دیگران، در اموری که امکان انجامش برای خودمان هست، نوعی درخواست بیجا محسوب شده و موجب تنزّل شأن انسانی و خدشه دار شدنِ عزّتِ نفس میشود. شاید بد نباشد داستانی واقعی در این باب از کتابی که در 24 بهمن 1344 از طرف کمیسیون ملی تربیتی و علمی و فرهنگی سازمان ملل در ایران برنده جایزهی یونسکو شناخته شد –و دبیر کلّ آن کمیسیون جایزهی آن را به مبلغ چهارصد دلار معادل سی هزار ریالِ آن وقت، به نویسندهاش فرستاد.-10، نقل کنم؛
«مردى که کمک خواست؛ به گذشته پرمشقت خویش مى اندیشید، به یادش مىافتاد که چه روزهاى تلخ و پر مرارتى را پشت سر گذاشته، روزهایى که حتى قادر نبود قوت روزانهی زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر مىکرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله- که در سه نوبت پردهی گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیاش را عوض کرد و او و خانوادهاش را از فقر و نکبتى که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکى از صحابهی رسول اکرم بود. فقر و تنگدستى بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اکرم شرح دهد، و از آن حضرت استمداد مالى کند. با همین نیّت رفت، ولى قبل از آنکه حاجت خود را بگوید، این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد: «هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مىکنیم، ولى اگر کسى بىنیازى بورزد و دست حاجت، پیش مخلوقى دراز نکند، خداوند او را بىنیاز مىکند». آن روز چیزى نگفت و به خانهی خویش برگشت. باز با هیولاى مهیب فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکنده بود روبرو شد، ناچار روز دیگر به همان نیّت به مجلس رسول اکرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید: «هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مىکنیم، ولى اگر کسى بىنیازى بورزد، خداوند او را بىنیاز مىکند». این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید، به خانهی خویش برگشت. و چون خود را همچنان در چنگال فقر، ضعیف و بیچاره و ناتوان مى دید، براى سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت، باز هم لبهاى رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ - که به دل قوّت و به روح اطمینان مىبخشید-، همان جمله را تکرار کرد.
اینبار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشترى در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتى که خارج شد، با قدمهاى مطمئنترى راه مىرفت. با خود فکر مىکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت، به خدا تکیه مىکنم و از نیرو و استعدادى که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده مىکنم واز او مىخواهم که مرا در کارى که پیش مىگیرم، موفّق گرداند و مرا بىنیاز سازد.
با خودش فکر کرد که از من چه کارى ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتاً این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمى جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشهاى عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمى جمع کرد و فروخت. لذّت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهاى دیگر به این کار ادامه داد تا تدریجا توانست از همین پول، براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانى شد. روزى رسول اکرم به او رسید و تبسّم کنان فرمود: «نگفتم هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مىدهیم، ولى اگر بىنیازى بورزد خداوند او را بىنیاز مىکند.»11
و نمونههایی فراوان از افراد خودساختهی (؛خداساخته!) دیگری که از وابستگیهای بیمورد به هر دلیل و عنوانی، گریزان بودهاند، وجود دارد که بیانش از حوصلهی این نوشته، خارج است. که پیام همهی اینها اینکه در کارهایی که آدمی خود توان انجام آن را دارد، از روی تنبلی و دیگر عوامل مشئوم، از کسی یا چیزی درخواست نکند -به اصطلاح فنّی، ملقّب به لقب «پوفیوزی» نگردد-، مگر جایی که ضرورت است و کاری از خودش بر نمیآید. و آنچه در این زمینه محلّ تامّل است، سَرَیان این خصلت ناشایست از امور عملی و عادی زندگی، به روحیات درونی و علمی افراد است که به صورت نامحسوس در وجود فرد ریشه دوانده و به شکلهایی چون مُرید و مُراد بازی در دینداری و کمالطلبی یا شخصیّتگرائی و شخصیّتپرستی، ایسمگرائی و مکتبمحوری و... در امور مختلف فردی و جمعی ظهور میکند و فرد، کمال خود و جامعه را بدون وابستگی فکری، عملی و عاطفیِ تقلیدوار و غیراستقلالی به جا یا جاهایی، ممکن نمیداند و طبعاً اینچه گفته آمد، غیر از استفادهی علمی و معقول آدمی از افراد و مجموعههای ارزشمند، تخصّصی و قابل استفاده میباشد.
پویان پروین، نوشته شده در 5/8/1390
پانوشت ها و منابع؛
1-جناب آقای محمّدرضا یقینی
2-اصول من الکافی، محمّد کلینی، ج4، ص 20-باب کراهیة المسألة-
3-جناب آقای رضا اکبری
4-کلمهای یادگاری از معلّم دبیرستانی دیگر؛ جناب حاج آقا مسعود انصاری
5-فرهنگ معاصر عربی-فارسی، آذرتاش آذرنوش، نشر نی، ص768
6-فرهنگ عمید، حسن عمید، امیرکبیر، ص73
7-به نظر عمدتاً حرام اخلاقی است، نه فقهی.
8-تعالیم اسلام، محمّدحسین طباطبایی، نشر بوستان کتاب، ص 249 و 250
9-جرعههای جانبخش، غلامرضا گلی زواره، نشر حضور، ص54
10-کتاب داستان راستان، در باب جایزهی یونسکو برای آن، رجوع شود به؛ شهید مطهری؛ مرزبان بیدار، محمّد خردمند، نشر بینالملل، ص69
11-داستان راستان، مرتضی مطهری، ج1، صص3-6
عالیه