قُلُمبه-سُلُمبهای به نام نوستالژی۱
ماجراهای مختلفِ ما در طول روز، سه خصلت مهم دارند؛ «زمان و مکانمند» بودن آنها که در زمان یا بُرههی زمانی خاص و در جایی بهخصوص رُخ میدهند. «حالت روحی» که برای ما ایجاد میکنند؛ باعث لذّت و شادی، رنج و غم، ترس و نگرانیِ ما میشوند. و «جنسِ ادراکی» آنها؛ یعنی نوع ارتباطی که آن اتّفاق با ما برقرار میکند، مثلا یکی از حواسّ پنجگانهی ما را درگیر کرده یا فکر و خیال ما را به خود مشغول میکند. در نقطهی برخورد این سه خصلت در اتّفاقهای زندگی ماست که «نوستالژی» متولّد میشود. به زبان دیگر...
در نقطهی برخورد این سه خصلت در اتّفاقهای زندگی ماست که «نوستالژی» متولّد میشود. به زبان دیگر؛ نوستالژی نخی است که در یک واقعه، زمان و مکان، حالتهای روحی و نوع خاصّی از ادراک ما را به هم وصل میکند؛ پس برای شناخت قُلُمبه-سُلُمبهای به نام نوستالژی، باید این سه ضلع را موشکافی کنیم؛ زمان و مکانی که یک حادثه رخ داده را مورد توجّه قرار دهیم، حالت روحی که در ما ایجاد کرده را پیدا کنیم، و اینکه کدام بُعد وجودمان را به خود مشغول کرده، رصد کنیم. اگر «اتّفاقهای زندگی» را پدر یا برادر «خاطره» بدانیم، میتوانیم بگوییم این سه خصلت در خاطره هم حضور دارد. خاطرهها هم مربوط به زمان و مکان خاصّی میشوند، اتّفاق هایی همراه با یک حسّ خوب یا بد میباشند و یک امر بوییدنی، چشیدنی، لمس کردنی، دیدنی، شنیدنی، خیالی و یا عقلی هستند.
جالبتر اینکه؛ این سه ویژگی در «اصلِ» یک واقعه با این سه ویژگی در «یادآوری» آن واقعه متفاوت است. فرض کنید یک مرد 26 ساله، در حال یادآوری خاطرهای از دوران نوجوانی خود میباشد؛ «یادش بخیر! شانزده ساله بودم که به خاطر نمرهی 5 ریاضی، از پدرم یک سیلی خوردم! چه دورانی بود، از هفت دولت آزاد بودیم، همهی فکر و ذکرمان گِیمنِت بود، انصافاً هم کسی که شب و روزش کانتر و ژنرال است، و فکر میکند که در بازی ژنرال با ارتش چین، چطور سربازِ Lotus را برای هک کردن تجهیزات جنگی دشمن بفرستد که شناسایی نشود، چنین آدمی چطور باید بنشیند اتّحادهای جبری بخواند و بفهمد که چطور (ایکس به علاوه ی بی ضربدر ایکس به علاوه ی سی) مساوی میشود با (ایکس به توان دو به علاوه ی بی به علاوه ی سی ضربدر ایکس به علاوه ی بی ضربدر سی)؟! ولی دمِ پدرم گرم، بالاخره سیلیاش اگر هم تاثیری بر درس نخواندنم نگذاشت و تلخ بود، ولی شیرین بود، چون من دغدغهاش بودم و به فکرم بود!»
نکتهی جالبی که گفته شد این است که آن سه ویژگی در اصلِ این خاطره با همین سه ویژگی در بازسازی این حادثه در ذهنِ او و مرور آن بعد از ده سال فرق دارد. مثلا اصلِ این خاطره، دارای زمانِ خاصّی است؛ یعنی مربوط به ده سال پیش است و مکان خاصّی هم داشته است؛ یعنی سیلی، در خانهی قدیم پدری خورده شده است، و آن فرد در آن لحظه، حسّ خاصّی هم داشته؛ مثلا نوعی عصبانیت و حسّ تحقیر و غَلَیان غرور، و اینکه یک اتّفاق فیزیکی و مربوط به حسّ لامسه بوده است که دست مبارک پدر، با ضرب آهنگ نه چندان کُندی به صورت بیچارهی او اصابت کرده است. ولی یادآوری و بازسازی همین ماجرا، خودش دارای زمان و مکان دیگری است، مثلا او در ساعت پنج بعد از ظهر روز دوشنبه، سوار بر اتوبوس BRT (به خاطر آلودگی هوا و از درب منزل بودنِ طرح زوج و فرد، نتوانسته ماشین ببرد.) در حال برگشت به خانه، این خاطره را در ذهن مرور میکند. از طرفی او حسّ خوبی دارد که میتواند با سفر در زمان، شلوغی و بیکاری اتوبوس را قابل تحمّل کند و به گذشتهها برود و اتّفاقی را بازسازی و در مورد آن قضاوت کند، برای همین نوعی حسِّ آفریدن و اطمینان از دارایی گذشتهها در او ایجاد میشود و از طرفی این بازسازی و مُرور، یک کار غیر حسّی بوده و با خیال او سر و کار دارد.
اینجاست که میتوان گفت؛ حسّ نوستالژیک، حسّی است که از دو زمان، دو مکان، دو حالت عاطفی و دو نوع ادراک به وجود میآید. مثلا یک جُفت حسِّ عاطفی و پارادوکسهای آن را در نظر بگیرید؛ ممکن است حسّ عاطفیِ خودِ یک واقعه ناراحتکننده باشد، ولی مُرور آن در ذهن، علاوه بر تلخی خود آن اتّفاق، یک نوع شیرینی ناشی از تواناییِ خلقِ گذشته و از دست نرفتنِ ابدی آن را همراه داشته باشد. و یا از آن طرف، خودِ یک اتّفاق، شیرین و خوشحالکننده باشد، ولی مُرور و یادآوری آن در ذهن، با نوعی افسوس و ناراحتی به خاطر از دست دادن و گذشتن آن ایّام خوش، همراه باشد.
یا به دو نوع جنسِ ادراکی دقّت کنید؛ در این خاطره، خودِ ماجرای صحبت با پدر و سیلی خوردن، «حسّی» است، ولی یادآوری و بازسازی آن در ذهن، «خیالی» است. شاید تفاوت یک چیز حسّی با یک چیز خیالی ساده به نظر برسد، ولی بد نیست اشاره کنیم که آنچه حسّی باشد، هم «شکل و رنگ» دارد و هم «جرم و وزن»، ولی آنچه که خیالی است؛ «شکل و رنگ» دارد، ولی جرم و وزن ندارد. مثلا کوه دماوند را در نظر بگیرید؛ «شکل و رنگی» به خصوص دارد، و «جرم و وزنی» ویژه و قابل سنجش. امّا وقتی چشممان را میبندیم و همان کوه دماوندی که دیدهایم، تخیّل میکنیم و میسازیم؛ کوه دماوند داخل ذهنمان، شکل و رنگی مثل همان کوهی که دیدهایم دارد، ولی دیگر جرم و وزنِ آن را ندارد؛ چرا که کوهی با جرمِ به آن بزرگی و وزنِ به آن سنگینی، داخل ذهن جا نمیشود!
پس اکثراً جنسِ ادراکِ یک چیز با ساختنش در ذهن و تخیّل آن، تفاوت دارد. همینجاست که برای عدّهای این پرسش پیش آمده که آیا درک حسّی یک چیز ارزشمندتر و لذّتبخشتر است یا درک خیالی آن؟ و به تعبیر چسبناکتر؛ خود یک اتّفاق، ارزشمندتر و شیرینتر است یا یادآوری و خاطرهی آن؟! پاسخهای مختلفی به این پرسش داده شده، عدّه ای درک حسّی را ترجیح میدهند، و بعضی درک خیالی را. مثلا کسی همچون ابنسینا میگوید؛ لذّت درونی -که خیال نوعی از آن است-، برتر از لذّت حسّی و بیرونی است.۲
ولی از این حرفهای کِسِلکننده که بگذریم، یکی از نکتههای مهم دیگر که در حسّ نوستالژیک و خاطره وجود دارد، این است که خیلی وقتها، آن چیزی که از گذشته به یاد ما آمده و ذهنمان را غافلگیر و خوشحال یا ناراحت میکند، یک اتّفاق کاملا مشخّص و جزئی نیست، بلکه یک پدیدهی مبهم مربوط به گذشتههاست. مثلا اکثر ما تجربه کردهایم که یکدفعه بوی عطر کسی، ما را به سه، پنج یا ده سال پیش می بَرَد چرا که ما مدّتی مُدام این عطر را میزدهایم و یا مُدام با کسی که این عطر را می زده سر و کار داشتهایم، و حالا با رسیدن بوی همان عطر به مَشامِمان، حال و هوای آن موقع در ما زنده شده است. در این طور مواقع، چیزی که از گذشته در ذهن ما جان میگیرد، یک اتّفاق خاص و جزئی نیست، بلکه حال و هوای یک دوره و بازهی زمانی در گذشته است که اتّفاقات و فضای ذهنی و مشکلات و موفقّیّتهای خاصّ آن، باعث شده تا هویّت مستقلی پیدا کند و به بهانهی بوی یک عطر، خیال و عاطفهی ما را به سمت خودش بِرُبایَد. این «چیزِ» کلّی و مبهم که از گذشته به ذهن ما آمده -یا ذهن ما به سراغ آن رفته-، شاید چیزی از جنسِ «حال و هوا»، «فاز»، «جوّ» و چیزی از این سِنخ باشد. یعنی در هر دوره از زندگی ما، جوِّ بهخصوصی حاکم است و ما در هر بازهی زمانی، حال و هوای ویژهای داریم که محصول مجموعهای از اتّفاقات و پدیدههاست، مثلا فاز رُمان داستایوفسکی یا ساراماگو، سریال زیر تیغ یا جومونگ، آهنگهای خلیل عالی نژاد یا اجراهای گروه یانی، جوّ دورهی کنکور، سربازی، ازدواج، جوّ عید نوروز، روزه و ماه رمضان یا محرّم و عزاداری، جوّ جنگ، زلزلهی بم یا تبریز، فوت یا بیماری یکی از اعضای فامیل یا خانواده، انجام یک تحقیق یا ساخت یک پروژه و همکاریها و دوستیهای آن، سفری طولانی یا کوتاهمدّت، عروسی خواهر یا برادرمان، مسابقات المپیک یا بازیهای فوتبال جام جهانی و به طور کلّی فعالیّتهای دورهای، که گویا در ایّام هر یک از آنها، «نوعِ» رفت و آمدمان، عطر زدنمان، غذا خوردنمان، لباس پوشیدن و خوابیدنمان، همه و همه رنگ و بوی آن جوّ را گرفتهاند و حالا هم اگر باشند، همان جوّ را تداعی میکنند و حتّی اگر در دورهای، هیچ اتّفاق و فعالیت خاصّی نبوده باشد، جوّ رکود به یادمان خواهد آمد.
البتّه آن چیزی که در همهی این خاطرهها و یادآوریها مشترک است، نوعی پیوند زنده با گذشته است؛ یعنی جرقّه ای-یا بارقه ای- نه کاملا مربوط به حال و هوای گذشته، و نه کاملا مربوط به حال و هوای الان، بلکه پیوند زندهای میان گذشته و حال!
یادداشت ها و پاورقی ها؛
۱-منتشر شده در نشریه نیمکت؛ش:۱۰(زمستان۹۱)
۲-کتاب اشارات و تنبیهات، ابن سینا، نمط۸، وهم و تنبیه۱