ذهنم با افسوس نرفتن به دیدار امام حسین دست و پنجه نرم میکرد که ناگهان در معنای دیدار و زیارت ایستاد. دید دیدار، مفهومی وسیعتر از آن است که اول بهنظر میرسد و یک راه مخصوص برای دیدار هر کسی هست، راهی جذاب و شورانگیز که گذرنامهاش در جستوجوی حق بودن است و انصاف...
بارها این تجربه را داشتهام که به دیدار ظاهری فرد ویژهای رفتهام ولی به اصطلاح نَم پس نداده و راهی برای ورود به دنیایش نیافتهام و پس از دیدار، حالی داشتهام که گویا اصلا به دیدنش نرفتهام. اگر موفق میشدم به نحوی او را وادار به صحبت یا عملی کنم، نسیم دنیایش بر آن سخن یا عمل میوزید و تازه دیداری رخ میداد. اگر ما آدم را دارای حقیقتی بدانیم طبعا دیدار را هم دیدار با آن حقیقت خواهیم دانست. غرض اینکه آن راه مخصوص و شورانگیز، پل زبان است. زبان چه زبان سخن باشد چه زبان بدن، پلی است که ما را به دنیای فرد وارد میکند. همین است که اگر لحظهای ذهنمان را از هزاران مشغولیت پیچ در پیچِ تهی، خالی کنیم و تصور کنیم که جملهای در دست است که مربوط به کسی بهنام حسینبنعلی (علیهماالسلام) است... (عجب! جملهای در دست است که مربوط به حسینبنعلی است؟) وجد وجود آدم را فرا میگیرد. دنیای بیکران حسین نیازی ندارد که مرا از خود بهرهمند کند ولی بهرهمند کرده است. پلی به دنیای او و من که در حسرت و حیرتم. به زیارت ضریحش نایل نشدم، به دیدار کلامش میروم و دستکم لحظاتی فارغ از تمام اثرات دنیای تکنیک و روش، با روانی رام در دنیای حقیقت، آرام قدم میزنم و او را دیدار میکنم؛ دیداری که دیدار باشد و زیارتی که زیارت!
فردی را تصور کنید که مدام میخواهد کنار شما باشد، با شما باشد ولی حوصلهی شنیدن حرفتان را ندارد. چه تعامل کسلکنندهای و چه همراه ناهمدمی! گاهی فکر میکنم تعاملم با او چنین تعاملی است. او به دنبال چیزی است و من به دنبال چیزی دیگر. او میخواهد درهای تازهای به رویم باز کند و جانی تازه پیدا کنم اما من به همان اتاق تنگ و تاریکی که یافتهام دلخوشم و نمیخواهم از آن خارج شوم، به همان قانع شدهام و با اندکی، انس گرفتهام. جسمم به دنبال اوست ولی روانم در اختیار خود! اما اگر قدم بر پل زبانش بگذارم و بگذارم دری به روی روانم بگشاید...
کوتاهسخن اینکه دل به سخنش دادم. گفت:من اَحبک نهاک و من اَبغضک اَغراک (نزههالناظر، ص88) کسی که «دوستم دارد» از چیزی نهیم میکند و نقدم میکند؛ یعنی نقدی که نقد باشد را باید از روی محبت دید و آن را هدیه دانست. گویا در مکتب این خاندان، انتقاد پیوندی با محبت دارد بلکه «هر» چیزی پیوندی با محبت دارد. چنان که بعدتر، نوهی فرزندش (علیهمالسلام) گفت: أحبُّ إخوانی إلیَّ مَن أهدی إلیَّ عُیُوبی/ بهترین برادران من کسی است که عیبهای مرا به من هدیه بدهد. (کافی، کلینی، ج2، ص639)
اما اگر نهی و نقد با محبت پیوند دارد و هدیه است، آنچه که بوی محبت از آن استشمام نشود، نهی و نقد نخواهد بود. شاید کینه و بدخواهی و تخریب و تحقیر باشد، ولی نهی و نقد نیست. طبعا آدمی چیزی متعفن را هدیه نمیدهد یا هدیه را به شکلی زننده به روی فرد، پرَت نمیکند. نقد نزد ما ابزاری برای ابراز محبت نیست که این معنا برایمان قابل تصور هم نیست! در روزگار ما بیشتر ابزاری برای تشفّی نفس و ارضای بغضهای فرو خورده و ترمیم حقارتهاست.
میدانی! یک روحی در زمان و زمانهی ما جاری است که گویی همهچیز را خراب میکند. هر چیز را در لباس خودش به ضد خودش تبدیل میکند. ممکن است من، عمری را شاکی از آن باشم که کسی یا کسانی مرا، مرام و فکر مرا از روی بغض رد میکنند و همین شکایت، خود نطفهی یک نقد کینآلود از من به سوی همان کس یا کسان باشد و اینگونه شکایتم به ضد خودش تبدیل میشود. البته اینها همه ریشه در دالانها و راهروهای تنگ و تاریک و پیچ در پیچ نفس دارد.
اما من که کاری با خود ندارم، از خود بیگانهام و بیخویشتنم، چطور خواهم دانست چه اتفاقی درونم افتاده، میافتد و خواهد افتاد؟!!! موجودی پیچیدهام و به سادگی از کنارم رد میشوم.
من اَحبک نهاک
عجب! پس نهی و نقد با محبت، پیوند دارد. اما چرا ذهن بیرونی من این کلام را صرفا در آنچه میان دو نفر رخ میدهد جستوجو میکند؟ کمی درونیتر...
ای من! آیا بهواقع تو را دوست دارم؟ من خودم را دوست دارم؟ اگر خودم را دوست دارم چرا این خود را نهی و نقد نمیکنم؟ «منِ» من چه چیز از «منِ» دیگران کم دارد که «منِ» همسایه غاز شده است؟ از صبح تا شب دلم بارها برای دهها «من» میسوزد اما برای «منِ» من... اما گاهی که حسابی از دست خودم شاکی هستم، شروع به ملامت میکنم. اینجا هم آنطرف قضیه به رقص میآید. با همان روحیه که ارزشی برای دیگری قائل نیستم و شروع به تحقیر و تخریب میکنم، با چنگالی تیز به جان این «منِ» لطیف خود افتاده و جراحتهایی با آثار همیشگی باقی میگذارم. نهی و نقدم به خودم هم رنگ و بوی محبت ندارد و هدیهای در کار نیست! مدتهاست از دست خودم هدیهای نگرفتهام.
اما روی دیگر سکهی این سخن هم در همان کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک نفس راه میرود:
من اَبغضک اَغراک
«منِ» من باید حقیقت و فضیلتی داشته باشد. نه نه! من، حقیقت و فضیلت دارم و بر منکرش لعنت! حقیقت و فضیلتم واقعیتی است انکارناپذیر و همه آدم و عالم باید این را تایید کنند، اول از همه هم خودم این را باور میکنم و تایید میکنم.
چه میگویی؟! کسی که با من دشمن است از من تمجید میکند؟!!! هِه! حرفهای خندهدار نزن. چرا ملاکها و تعریفها را عوض میکنی؟! قصدت از این حرفهای برعکس چیست؟ من خودم را دوست دارم، پس خود را مظهر حقیقت و فضیلت میبینم و میدانم. خود را فاقد اینها ببینم خوب است؟
و اینجاست که باور کردن دروغهای خودساخته بزرگ، نه فکاهی ملانصرالدین که حقیقت زندگی من است. چرا با خودم صادق باشم و چرا دیگران با من صادق باشند که حاصلش دستخالی بودن و مظهر حقیقت و فضیلت نبودن من باشد؟!
و همینطور نفس ناپیدای پر پیچ و خم، دشمنیاش را بر من روا داشته، مرا برای خودم بزک میکند. بعد کمکم از صداقت و انسانهای صادق بیزار میشوم. کسی حق ندارد تصویر زیبای خودم از خودم را خراب کند، حتی خودم! پس کمکم وجدانم به خواب میرود و متملّق خود میشوم و متملّقین را دور خود جمع میکنم و بزمی برپا میشود شیرین و تلخ...
بیایید... بیایید از من تعریف کنید، بگویید تو چنینی و چنانی، حقیقت باید آن باشد که من میخواهم نه آنکه من بخواهم آنچه را که حقیقت است.
حال این سخن آن یار مهربان است، در آن دنیای با طراوت، گویی میخواهد مرا با خودم و خودش آشتی دهد. خمودی بس است. میخواهد دربهای تازه را به رویم باز کند. میخواهد پنجرههای وجودم را باز کند، کمی هوای تازه به مشامم برسد و نور خروشان خورشید فضایم را روشنی بخشد. میخواهد بیخویشتنی مرا التیام بخشد و مرا به خودم معرفی کند. او میخواهد حقیقت را به من بگوید، حقیقتی که دنیای بهدست خود ساختهام را خراب کند، طبعم را بلند کند، مرا برای پذیرش هر نهی و نقدی که بهسان کلیدهای درهای باز نشدهی وجودم است، اماده کند. او میخواهد من به اندکی قانع نباشم. او میخواهد من وسیع باشم. دل به بیجا مدح شدن خوش نکنم و آن را محبت و هدیه نپندارم و نهی و نقد را دشمنی ندانم. او آمده ملاکهای مرا آشناییزدایی کند...
او آمده و به بهای خون خود و فرزندانش آمده و چه خوش آمده این دوست... حرارت محبتش در قلب شعله میکشد و افقهای تازه و بیکران را به دیدگان جان، هدیه میکند...
فدای خودش و فدای علیاش و فدای فرزندانش و فدای اصحابش...